به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد


حلاوت خانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد

درین بزم کدورت خیز، عشرت چه ، حلاوت کو


بقدر موج می اینجا جبین جام ، چین دارد

به محویت محیط هرچه خواهی می توان گشتن


فلکها فرش آن آیینه کز حیرت نگین دارد

نفس در خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را


رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد

کباب پهلوی آن بسملم کز نقش عشرتها


خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین دارد

نمی چیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی


د رین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاک بین دارد

خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت


شکست توبهٔ ما در شکست آستین دارد

مشو مغرور تمکین در تعلق زا جسمانی


که گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین دارد

بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم


مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین دارد

هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا


تو خواهی نوحه کن خواهی ترنم ، دل همین دارد

به حیرت کوش نه کز پردهٔ دل واکشی رمزی


زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد

به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی


ضعیفی تا کجا ما را ندامت آفرین دارد

اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را


قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد

شکفتن نیست در عالم به کام هیچکس بیدل


چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد